یک نفس خون آشام ....
لبخندی زد و گفت:چرا باید من این کار را بکنم؟به خودم گفتم بعدا هر کس این پیام مسخره را برای مغز من فرستاده بکشم و دوباره یک چیز دیگر در مغزم تکرار شد قدرت تو این که باید سعی کنی وارد مغز فرد شی وبعد او را از درون بی حس کنی تا تسلیمت بشه.اشکال نداره یک بار دیگه حرف این نجوا را گوش می کنیم ولی اگر بی نتیجه بود می کشمش!به چشم سایمون نگاه کردم و گفتم:می زاری یک بار دیگه راجب نظرت فکر کنم؟نیشخند زد و گفت:حتما می دونستم نظرت تغیر می کنه!چشم هایم را بستم و تمام تمرکزم برای وارد شدن به مغز سایمون جمع کردم.یک حفاظ اون جا بودولی قدرت من بیشتر بود بهش ضربه زدم ترک برداشت یک بار دیگر و شکستوارد شدم و دنبال نیرو یم گشتم و آن را پیدا کردم و در تمام بدن سایمون فرستادم.سایمون به زمین افتاد و از درد داد می کشید همه با تعجب به او خیره شده بودندبه طرفش رفتم و کنارش نشستم و در گوشش گفتم:تسلیم شو وگرنه مجبور می شوم بکشمت عزیزم.با نفرت به من نگاه کرد و گفت:مطمئن باش تقاصش پس میدی!و بلند گفت:من تسلیم جسیکا می شوم.منم نیرو هایم را از بدنش در آوردم.بعد با آرامش ایستاد و به من خیره شد ولی همان موقعه متوجه ی تغیر او شدم او چشمانی قرمز داشت و نه سبز!گفت:من به استراحت احتیاج دارم.و از آن جا رفت.اولین بار بود که از این نیرو استفاده می کردم و خیلی خسته بودم و خیلی تشنه!دو مرد سیاه پوش آمدند و دست من را گرفتند و از سالن بیرون بردند و دوباره به همان اتاقی که از اون جا من را آوردند بردند و در را قفل کردند منم روی تخت افتادم و چشم هایم را بستم.
نظرات شما عزیزان:
پاسخ: منم بعضی وقت ها دوست داشتم بزنمش روانی رو
پاسخ:ممنون ولی من با خط درشت مینویسم متاسفانه لوکس بلاگ نمیزاره با همان خط وارد وبلاگ بشه
لطفا با اسم عشق یک خون آشام من رو لینک کنید
من هرروز به وبت سر میزنم تا ادامه ی داستان و بخونم وبت معرکس بابانمیتونم ازس دل بکنم..به منم ی سر بزن.
پاسخ:ممنون وب تو هم خیلی عالی بود
پاسخ:ممنون حتما
برچسبها: داستان زندگیه یک خون آشام,